رفقا سلام ؛

هیچ وقت وعده نکرده بودم (حتی با خودم) که دکانی از «کلمه و مَجاز» باز کنم و مدام و بی انقطاع ، فاخر یا مزخرف بنویسم و  نظر بگیرم. که اصلاً نه متاعی دارم و نه حالی برای فروش.

این روزها هم که به کلی حرفم نمی آید. از قید و فعل «حتماً بنویسم» هم که متنفرم ، نتیجه اینکه سکوت می کنم و هرچند روز یکبار صفحۀ پیغامهای شما را می خوانم و مثل همیشه شرمندۀ محبتتان به کسی می شوم که لایقش نیست. – رها کنم –

به اصرار و لطف رفقای همین حوالی نزدیک (بی هیچ داعیه ای که شعر گفتن بلدم) چند خط ترانه ای را که حدود دو سال پیش ، مرتکب شدم ، برایتان خواندم.

امید که طبع بلند اهل ادب ، به شطحیاتم ، خرده نگیرند که این ابیات صرفاً ادای احترام کودکی است که کلاه هوش از سر عقلش به قامت بلندِ جناب «شاملو» افتاده است.

به ذکر فاتحه ای اذن ورود می طلبم و می خوانم :

یه قلندر ، یه لوطی ، سرحال و مشتی مثه رستم

سر راه حوصله ام وایسادو بند زدش به دستم

غل و زنجیر عمو از سر دیوار بلند بچه گیم

بافته و نبافته قل خورد تو حیاط زندگیم

دو تا چشمام هولکی بسته شدن بلکه نبینم چی شدم

دخترای ننه دریا دیدنم ، آخ که چه شرمنده شدم

آخه من بچه گیام مرد شدم ، قولای سربسته دادم

بی هوا رفتم و هی مستی و هی داغی و بعد سرد شدم

دیدی تشت عاشقیم ول شد و سرصداش بلند شد!

چشای دریا رو دیدی؟ ننه رو؟ دخترا رو؟ آخ که چه بد شد

پسرای عمو صحرا ، همه عاقل همه آقا

ناخلف من که نموندم توی ده   ، زدم به دریا

اشکای شور و قشنگ دخترا نشد حریف سادگیم

رفتم از صحرا و پشت پا زدم به زندگیم

حالا امروز داش اکل از سر شب تا به سحر داد می زنه

رو تنم پا می کوبه تو سرم مشت به سندون می کوبه

می خونه ، زار می زنه ، های و هوار هی می زنه

گوش بده ، انگاری اون شاعر خسته است که می گفت

                                                 «آخ اگه بارون بزنه ...»